میگه : " یه نفر اینجاست که تورو دوست داره هنوز ...که تو چهار فصل دلش برف می باره هنوز ... بعد میگه : رد چشمامو نگاه کن دستامو بگیر تو دستات یخ این دستارو وا کن ... خنده هات سبزه ی عیدن خنده هاتو دوست دارم منو با خنده صدا کن ..."

اپیزود ۶ فصل چهار مانی هیست.من بعد از نایروبی چه جوری باید ادامش رو ببینم؟ ری دم دهن اون گاندیا حروم زاده. امیدوارم از ک ون دارش بزنن. فقط سریال و در ادامه میبینم که تموم شه. خیلی غمگینم .

دیدم سردشه تو این هوا . بهش یه چتر دادم و آوردم گذاشتمش والپیپر گوشیم. که گرمش شه. با هم حرف بزنیم . از جنگلای آفریقا بگه. منم از هوای صادقیه. خیلی وقته حرف زدن یادمون رفته. یکی که یقه ش و بگیریم بچسبونیم به دیفال و بگیم دیگه چه خبر حاجی؟
واقعا تهران آب و هواش خیلی عجیبه. صبح تو اتوبان چنان برفی میومد که تو گویی وسط بیرمنگامی. چند لحظه بعد رسیدم به نقطه ی دیگه ای از تهران و به آسمونی که خورشید داخلش بهم چشمک می زد زل زدم ، و همون لحظه تلویزیون داشت از بارش برف در اقصی نقاط تهران می گفت..
صبح ها آلارم گوشیم مدت های زیادی آهنگ معروف تیتراژ دیدنی ها بود . همون ساخته ی ژوئل فاژرمن. صبح ها با حس و حال و نوستالژی ای بلند می شدم که خدا عالمه . چند روزه محض تنوع عوضش کردم . آهنگ نوستالژی باران عشق چشم آذر و گذاشتم . همونی که قدیم ها وقتی برنامه های تلوزیون قطع می شد رو تصاویر طبیعت و جاده های برفی می ذاشتن . و این آهنگ اون قدر و به شدت آرامش بخشه که باید بزارم دوبار آلازم بزنه تا بتونم بیدار شم ! باید یه سری از این اهنگ های نوستالژی رو بزارم تو کانال . خیلی شگفت انگیزن .

گناه فرشته و دنیایی دوباره از حامد عنقا ! قسمت اولش رو خیلی دوست داشتم و با اینکه داستان تقریبا معمولی و تکراری بود اما بازی بازیگر ها و مخصوصا شهاب حسینی کار و دراورده بود . مشتاق ادامه ش هستم .

این قسمت اکنون رو دوست داشتم. دکتر نیما قربانی. درسته که حرف هاش تکرار مکرراته روان شناس ها بود اما یه حال خوبی آدم ازش می گرفت. فکر کنم به خاطر نوع حرف زدنش و تُن صداش بود. نکته ی جذاب برای من وقت هایی هست که دکتر کاکاوند شعر می خونه. و به به. چه شعر های درجه یکی از شاعر کمتر شناخته شده ای به نام حسن غزنوی خوند. و یک جا هم اون و صحت از شاعری به نام شهید بلخی گفتن.که هزاااار سال پیش شعر می گفته.ببین هزار سال پیش یعنی حتی قبل تر از رودکی که پدر سعر فارسیه. چه دنیای عمیق و عجیبی داره این مملکت شگفت انگیز...
اتاقم را تمیز کردم، و بعد عود عزیرم را روشن کردم و آهنگ روز برفی آقای قمیشی را پلی کردم و مشغول ماسک گذاشتن هستم. باز هم تاکید می کنم لطفا به بچه های محل نگو، پیش خودت بمونه، با این ریش و پشم تو محل کلی آبرو دارم. هرکی پرسید بگو صورنش خدادادی مثل ماه می مونه. میگم ازین تل ها که مو رو بالا نگه داره این وقتا مردونش هم هست؟ تل خرگوشی زشته خب. یکم دیگه هم اپیزود چهارم برنامه ی اکنون را پلی می کنم و هم زمان که به صحبت های دکتر قربانی را گوش میدم اسپرسو هم می خورم و مراقبم تا غروب جمعه از الان من را احاطه نکنه.

این آسمان الان تهران است. زیباست . از آن وسط ممکن است که ناجی بیاید. و شاید فقط دوست های فضایی من دارند از آن جا این جا را نگاه می کنند. در هر صورت این زیبایی ممکن است باعث شود جمعه ی خوبی در پیش باشد . یا ممکن است نباشد . خیلی اهمیت ندارد . دارم روی اوپن آشپزخانه صبحانه می خورم و به این فکر می کنم خوشحالم که هنوز آنقدر ک-خل نشده ام که صبح های جمعه کوه باشم،عسل را فشار می دهم روی نان و می خواهم تصمیم بگیرم که جاده ی مالهالند آقای لینچ که دیشب فوت شد را ببینم .
قسمت آخر خاتون رو با اشک تموم کردم . چقدر این حرف های خانم پاکروان تلخ و غم انگیز بود .

خاتون برای من . مثل خود شخصیت اصلی فیلم در مورد ایران خانم بود . ایران خانم، مام وطنی که مثل همون سکانس آخر زخمی و خونی و خسته همچنان خودش و می کشونه و زنده نگه می داره با امید. حتی اگه خیلی ها نخوان که سر پا بمونه . سریال بی نظیری بود . قسمت های ابتدایی و عاشقانه ش رو بیشتر دوست داشتم تا داستان های رضا فخارش و . و چقدر عالی بازی کرده بود بازیگر این شخصیت که ازش فیلم جنگل پرتقال رو دیده بودیم . هرچند .. رابطه ش و اون عشقش با خاتون در نیومده بود و قابل باور نبود . شاید هم برای اینکه عشق سرهنگ شیرزاد و خاتون خیلی شگفت انگیز درومده بود و نمی شد هیج عشقی رو جایگزینش کرد ...

هر وقت خواستی به محبوبت بگی چقدر شیرین و خوش سر و زبونه این شعر سعدی رو براش بخون:
"کس ندیدست آدمیزاد از تو شیرینتر سخن
شِکّر از پستانِ مادر خوردهای یا شیر را.."
شعر بخونین. شعر زیاد بخونین. خود من خیلی علاقمند به شعر نبودم. اما الان چند وقتیه غرق شدم تو غزلیات سعدی. میگم حیفه آدم قبل اینکه بمیره حداقل یک بار تمام اشعار حافظ و سعدی و باقی بزرگان رو نخونه. شاید دیگه فرصتش پیش نیاد.این گنجینه های بزرگ.. با زبان شیرین مادری. حیفن.
تو این هجده سال که از خدا عمر گرفتم ندیدم دی ماه هم تموم بشه و زمستون اینقدر بی ثمر و لوس باشه و دو تا دونه برف هم از آسمون نباره . همش آلودگیست ایام . نمی دونم آقا اصغری کجاست.

اپیزود چهار فصل چهار مانی هیست .. این حروم لقمه گاندیا رو دلم می خواد جر و واجرش کنم . عین یه سگ وحشی افتاده به گله و داره همه رو یکی یک اذیت می کنه . اینجا که رسید به نایروبی دیگه خونم به جوش اومد و دو تا فحش بهش دادم . امیدوارم اثر کنه و بمیره .

بالاخره رسیدن.تراول ماگ نارنجی برای زمستان های سرد با نوشیدنی های گرم و تابستان های گرم با نوشیدنی های سرد از آب نارنجی حیات زندگی،مرد ماهیگیری که در قایقیش نشسته و در دستش عود لوندر گرفته است و قرار است تا همیشه عطرش اتاقم را پر کند..البته شبیه نینجایی که بک عدد شمشیر دستش گرفته و تو قایق نشسته هم هست،آب نباتی که جاپونی است و تا انتهایم . ته تهم و حتی آن جایم را هم خنک می کند. حقیقت این است که من خیلی خوشحال هستم از این که کادو بگیرم. کادو هایی که نشان می دهد هر کدامشان یک دلیل دارند.اینکه کسی من را یادش باشد.اینکه بداند به چه چیز نیاز دارم. اینکه بداند به کارم می آید. -حاجی من عاشق کادوهایی هستم که استفاده کنم نه بزارم یه گوشه- حقیقت این است که خیلی ذوق دارم، مخصوصا چون می دانم کادو از طرف آدمی هست که برایم بسیار با ارزش است و بسیار زیاد دوستش دارم. از هزار کیلومتر آنطرف تر. بماند به یادگار از روز مرد هزار و چهار صد و سه. بوس هوایی برای تو 🧡
خواب دیدم محمدرضا پهلوی ساکش رو بسته. بهم گفت تو پسر خیلی خوبی هستی ولی من کی ام؟ کشاورز. اصلا معلوم نیس لحظه بعد به چه شکلی درمیام. مثل خمیرم ولی تو شکل گرفتی. رفت برای همیشه.
آهنگی که بابا دوست داشت و پلی کردم، به قاب عکس بابا که بالای میزمه نگاه می کنم.تو بغلشم، برق تو چشامه، نگاه بابا به منه. اونجا شماله. چالوس.خونه ی بابابزرگ.شهاب در حال دست زدن و خندیدنه. بابا یه دستش ماهی ای که به چوب زده و یه دستش پسر کوچولوش.یه جوری می خندم تو قاب عکس که انگار مطمنم همیشه تو بغل بابام. غریبه با پدیده ی مرگ. همش زندگی و زندگی. روزت مبارک بابا. همیشه تو زندگیم سعی کردم شبیهت باشم. یادم دادی دروغ نگم حتی اگه به ضررم باشه.. یادم دادی محکم باشم.یادم دادی مرد باشم... خیلی تلاش کردم و می کنم. فکر نکنم توش موفق بوده باشم مثل تو. اما تلاشم و کردم. به جون خودم.
تو تمام دقایق سریال خاتون تو اکثر اپیزوداش یه بغض و غمی همراه آدمه.نمی دونم دلیلش کدومش می تونه باشه. هم ار عشق عجیب و عمیق و تلخ خاتون و سرهنگ شیرزاد ملک وسط جنگ جهانی دوم.یا اون غمی که برای سرزمین زخم خورده ی عزیزمون توش موج می زنه. رشادت ها و قربانی شدن ها و فدایی شدن ها کلی آدم در طول تاریخ ... هرچی هست حس بی نظیریه...
تو قسمت نهم هم یه تک سکانس کوتاه خانوم کارگردان بازی کرده بود. آدم لذت می بره یه خانوم همچین پروداکشن عظیم و خفنی رو ساخته و رهبری می کنه.

امیدوارم همه یه مَرد تو زندگیشون داشته باشن. مَرد با تمام ویژگی های مَردونه. دنیا با تمام لطافت های زنونه ش، به مَرد خوب هم نیاز داره. یه مَرد که دلت به وجودش گرم باشه.
کارش تفکیک زباله بود، از همین هایی که بیشرمانه بهشون میگن :زباله گرد. باهاش حرف زدم. از شیر و کیکی که به عنوان صبحانه تو دستم بود بهش تعارف کردم، گفت ممنون و اسم همکارش و گفت که قراره باهاش همسفره بشه. لباس ها و دست هاش رو نگاه کردم، به نسبت شغلش مرد تمیزی بود و هم زمان به این که گفت: مردم وقتی ازشون چیزی می پرسم، جوابمو نمیدن. گوش می کردم. بهش گفتم: بیخیال، همه این روزا همین شدن ! سخت نگیر. و دلم کمی گرفت. در حالی که کیسه ی زباله رو به دوش می کشید، صاحب سوپر مارکت گفت: امروز کارتن و مقوا ندارم، و اون پاسخ داد: عیبی نداره، خدا بزرگه.

دومین بازی ای که به انتهاش رسوندم اسمش بود the last of us ...حسم در موردش قابل وصف نیست. باید یه دوربین جلوی تلویزیون بزارم و واکنشم و بهش وفت بازی کردن ببینی.همیشه از دنیای زامبی زده و اخر الرمانی واکینگ دد می گفتم و این بار خودم به سبب این بازی وسط این جهان ویروس زده و آلوده قرار گرفته بودم.عجب جهانی عظیمی . چه جزییاتی حاجی.چه داستان شگفت انگیزی .. چه غمی .. هر چقدر از god of war و دنیای فانتزی و اساطیریش لذت بردم اینجا از دنیای رئال و درامش لذت بردم. مگه میشه نزدیک ۱۲ ساعت گیم پلی بسازی و توی تک تک سکانس های بازیش فکر کرده باشی؟ اونقدر بزرگ و دقیق که تو تمام سوراخ سمبه هاش باید سر می کشیدی و چیزی پیدا می کردی برای بقا. اینجا نقش اصلی داستان خودت بودی و تصمیماتی که خودت باید می گرفتی . درست تو رو نجات می داد و اشتباه تو رو تو اون سرزمین زامبی زده ی پُر از کلیکر و رانر نگه می داشت.
اون قسمت های انتهایی که جول زخمی شده بود و بازی دست تو بود و با زخم باید راه می رفتی و فرار می کردی شگفت انگیز بود.یا اونجا که داستان جول و الی هم زمان دست تو بود که نجات پیدا کنن...
اونقدر نگران زخمی شدن جول بودم که فکر می کردم اگه بمیره من چه جوری بازی رو ادامه بدم که البته نمرد حداقل تو پارت یک.ولی فکر کنم تو پارت دو که هنوز بازیش و ندارم اتفاق های دیگه بیوفته ...
و الی شخصیت اصلی داستان این عزیز بی پناه من با اون سر نترس و جرات بی پایانش یه چسه بچه از هزار تا مرد هیکلی باهوش تر و با جربزه تر بود.
The last of us برای من بی نظیرترین تجربه تو دنیای بازی ها بود. اونقدر که رتبه اول از و از god of war هم گرفت و به صدر جدول رسید.

چرا جدیدا این کافه چیا کُ - نمک شدن؟ از جملات گوته و فروید گرفته تا جمله های پُشت وانتی رو جلوی کافه شون می نویسن که چی بشه؟ یا مثلا این و که امروز دیدم یعنی چی؟ طرف رسما داره اعلام می کنه من گ ه خوره زندگی بقیه آدم هام . مردکِ خا-ه مال !
دل خوشی نه آسمانی است که معلوم نیست ابری هست یا آلوده . دل خوشی نه سری هست که معلوم نیست درد می کند یا مُدلشه ! دلخوشی نه سگ دو برای دو زار پول هست و نه دیدن مَردمان عبوس با قیافه ی های شیش در چهارشون . دلخوش برای من دیدن همین مسیج از تیپاکسه . که نوشته یک بسته از هزار کیلومتر اون ور تر ، چیزی شگفت انگیز دارد به سمتم می آید .

پنج قسمتی هست خاتون رو شروع کردم به دیدن. عاشقانه ای در دل جنگ . اون یکی کارگردان خانومی که خیلی کاراش و دوست دارم خانم پاکروانه. چه عظمتی ساخته. تو گیلان عزیز چه لوکیشن هایی.چه طراحی صحنه ای و چقدر خوشحالم بازیگرای اصلیش تکراری نیستن و اینقدر خوب دراوردن این عاشقانه رو.حیف از اشکان خطیبی که رفت از کشور. حرف سریال که در مورد وطن پرستی و وایستادن جلو غریبه س رو دوست دارم.اینکه از سرگذشت خانم ها در طول تاریخ اینقدر ریبا میگه هم دارم کیف می کنم.
یه مصاحبه از سیاوش قمیشی می دیدم که بیشتر به این نتیجه رسوند من و که اون واقعا یه اسطوره ی زنده تو دنیای موسیقی ایرانه.اون شخصیت پخته و بی حوصله که دل خوش به معشوقه و سگ هاشه و حال و حوصله ی هیچکسی دیگه ای رو هم نداره واقعا برام جذاب بود.حیف نشد به کنسرتش برم و از نزدیک ببینمش.هرچند خودش هم گفت که خیلی علاقمند به این فضاها نیست و معتقده اهنگ هاش و فقط باید تنهایی و تو گوشه ای شتید تا وسط شلوغی و هیاهو..
چقدر همه دوستان زامبی اندیش از آتیش سوزی ایالت متحده میگن. تو کوچه که با سپهر و حسین بازی می کردیم مادر حسین هر وقت می رفت خونه اون و می زدش. من رو توپ می نشستم و کلی غصه می خوردم. اما سپهر می رفت جلو در خونشون و پشت در بسته با صدای دعوای اونا می رقصید. یه بار مادر سپهر ، سپهر و برد خونه و کلی زد . دیدم حسین رفته جلو در خونه سپهرشون و اونم داره می رقصه.با نوای : اوم اوم. دیدی دیدی.
از صد در صد اکسیژنی که به اسم اکسیژن حالا اسمش و گذاشتن از صبح ده درصدشم نصیبم نمیشه . هی دهن و باز می کنم و حس می کنم باز اکسیژن کمه . حالم خوب نیست و نمی تونم نفس بکشم و خب به تخ مت .
نمیشه دستم و ببرم جای بالشم یه چی نرم و سفید و گرد باشه؟ و گرم در این سرمای زمهریر؟ پس کجاست سمت حیات؟ کوفتی.