تهران با نارنجی ( قسمت پنجم )

درسته شاسی بلند ندارم ولی قول میدم اگه دوستم داشته باشی تا ته دنیا با پای پیاده بخندونمت.

درسته شاسی بلند ندارم ولی قول میدم اگه دوستم داشته باشی با دوچرخه کل تهران و نشونت بدم.

اونقدر ... اونقدر که تموم آدما بهمون حسودیشون شه . 

 

+ دو تا از استوری های امشبِ دوچرخه سواری در تهران:

کلیک

تهران با نارنجی ( قسمت چهارم )

+ دستت و میدی به من تا بریم با هم کل تهران و بگردیم؟

( کلیک )

مشهد با نارنجی ( قسمت اول )

آقای امام رضا ما خیلی شما را دوست داریم.و دلمان برایتان تنگ شده است.حتی مادرمان هم این روز ها دلتنگ شماست و دوست دارد بیاید.اما نمی تواند.چون در مشهد و ایران و جهان کرونا یکه تازی می کند.می شود روز تولدتان پیش خدا دعا کنید این ویروس برود یک جای دور دور دور و فقط برای خودش زندگی کند و کاری به ما نداشته باشد؟ ما از آخرین باری که بعد از چندین سال پیشتان آمدیم دلتنگتان شدیم.آن سفر را دوست داشتیم هرچند انتهایش هپی اند نبود اما مهم اصل کار شما بودین که دلمان برایتان می رفت.آن نیمه شب های بلوار امام رضا را گرفتن و مستقیم سمت آن گنبد طلایی آمدن را با هیج چیز عوض نکردیم.کاش باز دنیا تمیز شود تا بتوانیم من و مادرم پیشتان بیایم. برای ما و همه دعا کنید.
شاعر می گوید:
"آخر خط صدای سوت قطار..حرمو میشه از همین جا دید..هر كسی كه دلش شكسته بیاد..السلام علیك یا خورشید..مادرم با چشای گریونش..باز برای من یه آرزو كرده...می گه تو مشهد یه نفر هست كه زندگی مون رو زیر و رو كرده...روی ویلچر نشوندمش آخه كار داره با پنجره فولاد...قول دادم بیارمش مشهد...سفر عشقه هر چه بادا باد..."

+ ویدیوهایی از سفر دو سه سال پیش من پیش آقای امام رضا.قسمت اولش. ( کلیک )

تهران با نارنجی ( قسمت سوم )

دستت و میدی به من تا بریم با هم کل تهران و بگردیم؟

+ دیشب تهران باران آمدنی چیکار می کردی؟ من که چار زانو رو تخت نشسته بودم و بعد هر روشن شدن آسمون بوس هوایی برای خدا می فرستادم.

( کلیک )

تهران با نارنجی ( قسمت دوم )

دستت و می دی به من تا بریم با هم کل تهران و بگردیم ؟

" سوار یه ماشین هستیم . دارم رانندگی می کنم . داریم دور خودمون می چرخیم . تو می گی آفرین قبول شدی ؟ من می گم حالا من فرمون دستمه . من راننده م . شما از پنجره بیرون و نگاه کن و بزار صورتت باد بخوره . "

( کلیک )

تهران با نارنجی ( 1 )

دستت و می دی به من تا بریم با هم کل تهران و بگردیم ؟

( کلیک )

 

 

" چایی و هوبیش و گرفت و بعد بدونِ اینکه من و نگاه کنه گفت:

+ علی من تو رو نداشتم چیکار می کردم؟! ... می دونی دورت بگردم .. خیلی دلم می خواد بدونم همه ی این سالایی که من و نداری چیکار می کنی .. همین . "

( کلیک )

شب بحیر


"سلام. یارو دکتر خوش تیپه گفته به هر کی میرسم نگم سلام. ولی من میگم به شما. شما که هرکی نیسی. سلام. جات خالی. پریشب باد زد برگِ درخت پیره رو ریخت تو حیاطِ آسایشگاه. یهو دیدیم همه جا شد برگای چروک زرد و نارنجی. خسته خسته. فهمیدیم پاییز شده. پاییز یهو میاد. می دونی که. وقتی میاد که بدونی بهارت رفته واسه همیشه .گفته بودم برات؟ این روزا خوبم. یعنی از وقتی فراموشت کردم خوبم. صُبح تا شب به دیوار نیگا می کنم به همه چی فکر میکنم غیرِ تو. شبا هم قرصای آبیمو میخورم. خوابم نمی بره. راه میرم تو حیاط.با دو تا مورچه رفیق شدیم. تا صبح با هم می گردیم دورِ حوض خالی.ساکت ساکت.حوض خالی عینِ قبره .آدم دوست داره بره بخوابه توش. ولی بادمون میاد هیشکی نیست بالا قبرمون گُل بزاره . میگیم ولش کن نصفه شبی. چارشب پیشا رفتیم با پرستار قشنگه حرف زدیم. نُمره خونه شما رو دادیم گرفت. یه دلِ سیر صداتو گوش کردیم. صدات رو پیغامگیر عینِ قدیما مهربونه. همونجوری که میگفتی انقد منو نخندون دیوونه.یادته؟ یادت رفته از بَس نبودیم.عکساتو دیدم دلبر.با یارو جدیده. تو سیفید پوشیده بودی اون سیاه .چه بهم میاین .چقدم قشنگ خندیده بودی براش .یه جوری هم نیگاش کرده بودی که انگار اون تو باشه و تو من . همون شکلی که که دوست داشتی همیشه .قشنگه؟ دوستش دارم . یعنی هرکی رو که تو دوست داری منم دوست دارم . این نامه آخرمه واس تو. باس جمع کنیم بریم از این آسایشگاه. دکتر گفته روزا میتونی بری کار کنی. شبا بیای همینجا بخوابی. خیلی بهترم. توئم دیگه نترس. من نمیام داد بزنم سرت. نمیامَم دورت بگردم. نمیام اونقد بخندونمت که ضَعف کنی. نمیام بشینم بغل دستت تو ماشین سَرِ هَر پیچ ماچت کنم. نمیام برات شعر بخونم شبا.نمیام اونقد بگم میشه دلبرانه بنگری. که کلافه شی .نمیام کنار تو شب تا صبح نگات کنم بس که ماهی وقتی خوابی. نه. میرم گم و گور میشم تَه مَهای شهر.جدیدیه از من بهتره .می دونم. دیدم تو عکسا.ببخش نبودم اونی که می خواستی . دوس داشتم باشم. بلد نبودم. توئم دیگه فکر من نباش. غصه نخور. نیا از پُشتِ میله های آسایشگاه یواشکی نیگام کن. خوبم. خیال کن دیوونه یه شب خوابید تو حوض خالی. مورچه ها خاک ریختن روش. کلاغ واسش مرثیه خوند. برف اومد.همه یادشون رفته منو. تو هم بخند و بگذر و فراموش کن که دنیا محلِ گُذره .حالا که تموم شده براز این خطِ آخرِ نامه بگم برات. می ارزید. اون روزا به این شبا می ارزید. گفتم که بدونی پشیمون نیسم. فقط دیگه نیسم. خستم. میخوام چارتا پاییز بخوابم... همه میگن آبروم رفته . منم می خندم و میگم همینه آبرو؟ خداحافظ ." 

 

 

"لیلا .. لیلای من سلام. امیدوارم جالت خوب باشد و غمی بر دل نداشته باشی. اگر سراغ از حالِ من می گیری باید بگویم گوشه ای از این اتاق خزیده ام و و مانند همه ی این سال ها و شب ها سراغِ گمشده ی خودم را می گیرم .نه اینکه دنبالش بگردم نه.. اشتباه نکن. فقظ به سال های نه چندان دوری فکر می کنم و با خودم هی کلنجار می روم که چه شد اوضاع اینگونه وارونه شد. واقعا چه شد.. من.. من همان محمد امینی بودم که دهه محرم پیدایم نمی شد.در هیئتِ قدیمی خودمان در میدانِِ خراسان بینِ آشپرخانه و جماعتِ روضه خوان و سینه زن در رفت و آمد بودم. همانی بودم که دنبالِ شعر جدیدی می گشتم که تا در همین شبِ عاشورا بخوانند. انگار ذلم به چیزی گره خورد بود و طعمِ شیرینی از این معجزه را می چشیدم که حاضر نبودم با چیزی عوضش کنم .

امسال همانند پارسال من حسین را گم کرده ام . اما آن چیزی که بیشتر من را نسبت به سال های قبل آشفته کرد تقی معرفت بود . یادت هست؟ همان که ظهر های عاشورا داخلِ تکیه تعذیه بازی می کرد و همیشه نقشه حسین را داشت . همان که هر سال صدایش را بیرون می انداخت و میگفت : از حرم تا قتله گاه زینب صدا می زد حسین ..دست و پا میزد حسین ..زینب صدا می زد حسین .. همانی که سالی یک بار میانِ اشک و آه و فریادِ جمعیت و میان دود و کندور و اسپند سَر بُریده می شد. او که تا جند روز بعدش پیدایش نمی کردی .یک روز آقا جان جلویش را گرفته بود و گفت: که معلوم هست کجا گم و گور می شوی؟ .. او هم سرش را می انداخت پایین و می گفت: شرمنده ام . اقا جان می گفت شرمنده ی کی ..چی . و او هی تکرار می کرد شرمنده ام... شرمنده ام..

و با همه این حرفا دیگر تقی معرفت امسال شرمنده نیست . تقیِ معرفت را که یادت هست؟ .. همان که امروز سَرِ تمرینِ تعذیه مراسمِ فردا دقیقا وقتی که شمر دارد سرش را می بُرد تمام می کند. قلبش می ایستد. می گویند فریاد نزد .دست و پا نزد .خودش را تکان تکان نداد .آرام تمام کرد. کسی که سی و هفت سال بود یک روز از همین روز ها ..در ظهری دَم کرده یا سرد سَر بریده می شد . امروز دیگر واقعا سرش را به نیزه می زنند . طبیعی ترین و واقعی ترین نمایش عمرش را بازی کرد.

این شد که امسال بازهم ریخته تر شده م . مدام با خودم فکر می کنم.. اگر اقا تقی حسین را بیشتر از دیگران می شناسد بقیه دیگر چه می گویند .اگر اوست هر سال سَر بریده می شود این جماعتِ جَفنگ حرفشان چیست؟.. جرعت دارند سالی یک بار سَرشان بریده شود.. به خدا قسم ندارند..به خدا قسم ندارند..این ها تَهِ افتخارشان این است که صدای حسین حسینِ ضبظشان را بلند کنند و در خیابان ها ویراژ دهند. آن ها تَه افتخارشان این است که با محکم تر کوبیدنِ طبلِ عزاداری بگویند من حسین را بیشتر می شناسم. این ها حسین را نشناخته اند. فقط کافی است جلویشان پسر و برادر و دختر و برادرزاده هایشان را تِکه و پاره کنند.. آن وقت ببینم حسین را جقدر می شناسند.

لیلا جان حالم خوب نیست. نمی دانم چرا این ها را برایت می نویسم. من حسین را گم کرده ام. پارسال هم برایت نوشته م .دیگر هیج چیز مثلِ قدیم نیست. دیگر گاهی وقت ها فکر می کنم نکند حسین عوض شده است و ما هم انقدر تغییر کرده ایم . همه جیزمان شده است ادا و اصول . سینه زدنمان.. نذری دادنمان.. همه جیزمان شده است مسخره بازی. از آن روزی که جای قیمه و قورمه های نذری را استیک و پیتزا گرفت باید می فهمیدیم یک جای کار می لنگد . به خدا دروغ نمی گویم. طرف برای امام حسین استیک پخش می کرد تازه تفاوت هم داشت .. نیمه پَز و کاملا پخته شده . هر کَس هر کدام را که دوست داشت می گرفت . از آن روزی که دیدم هر بیست متر دکه ای بی اجازه باز شده است و شیر نسکافه می دهد باید می فهمیدم بک جای کار می لنگد .پس چه شد آن چای های روضه و تخمه شربتی ها . نه لیلا یک جای کار می لنگد. نباید این حرف ها را بزنم. اما از این می ترسم که سالِ دیگر بیاید و یکهو این جمعیت به این نتیجه برسند که اصلا حسین کشته نشده است .جه کسی گفته حسین را سر بریده اند؟ ان وقت دیگر هیچ کس نمی تواند پاسخ گوی آن ها باشد.. من حسین را گُم کرده ام و می ترسم . در این میان از همه بیشتر از عُمرِ سعد شدن می ترسم . می دانی چرا؟

در حادثه کربلا با سه‌ نمونه شخصیت روبرو می‌شویم.
اول: امام حسین(ع). حاضر نیست تسلیمِ حرفِ زور شود. تا آخر می‌‌ایستد. خودش و فرزندانش شهید می‌شوند. هزینه انتخابش را می‌‌دهد و به چیزی که نمی‌خواهد تن‌ نمی‌‌دهد. از آب می‌گذرد، از آبرو نه‌ . . .
دوم: یزید. همه را تسلیم می‌خواهد. مخالف را تحمل نمی‌‌کند. سرِ حرفش می‌‌ایستد. نوه‌ پیغمبر را سر می‌‌ برد. بی‌ آبرویی را به جان میخرد و به چیزی که می‌‌خواهد می‌رسد.
سوم: عمرِ سعد. به روایتِ تاریخ تا روز ۸ محرّم در تردید است. هم خدا را می‌خواهد هم خرما، هم دنیا را می‌خواهد هم اخرت. هم می‌خواهد امام حسین را راضی‌ کند هم یزید را.هم اماراتِ کوفه را می‌خواهد،هم احترامِ مردم را. نه‌ حاضر است از قدرت بگذرد،نه‌ از خوشنامی. هم آب می‌خواهد هم آبرو. دستِ آخر اما عمرِ سعد تنها کسی‌ است که به هیچکدام از چیزهایی که می‌خواهد نمی‌‌رسد. نه سهمی از قدرت می‌‌برد نه‌ از خوشنامی . . .
ما آدم‌های معمولی‌ راستش نه جرات و اراده امام حسین شدن را داریم، نه قدرت و ابزارِ یزید شدن را! اما در درونِ همه ما یک عمرِ سعد هست!
من بیش از همه از عمر سعد شدن می‌ترسم…

آخ لیلا .. من حتی از این می ترسم که هر سال این حرف ها را به تو بزنم ..برای تو می نویسم.. خوش به حالت که نیستی تا ببینی این حماعت فراموش کرده اند که تو هم یک روزی مثل تقی معرفت سَرت را بریدند. آن روز تعزیه نقشی را که بازی می کردی جه بود ؟ یازده ماه بیشتر نداشتی که تقی معرفت تو را روی دست هایش بلند کرد تا مثلا نقش علی اصغری را بازی کنی که قرار است یک تیر به گلویش بخورد .لیلا هیج کس نفهمید تو فردا شبِ آن روز چرا هیج وقت از خواب بیدار نشدی. مادرت می گفت دید برای چند ساعتی صدای گریه ات از روی تشنگی و گرسنگی نبود و وقتی بالا سرت آمده بود فهمید دیگر نفس نمی کشی . تو را هم سَر بریدن و هیچ کس نمی داند چرا . تقی معرفت را سر بُریدند و هییچ کس نمی داند جرا . حالا فردا قرار است نقش تقی معرفت را من بازی کنم. آری ترسیده ام.. دعا کن .. دعا کن فردا سَرِ من را هم ببرند .تا روزی را نبینم که این حماعت سینه سپر کنند و با حرات و حسارت بگویند اصلا حسین بن علی در کربلا نبوده است چه برسد کشته شود دعا کن فردا هم سَرِ من را هم ببرند که من بیش از همه ار عمرِ سعد شدن می ترسم ."

زمستان
 

به رسم هر سال ..از سالی که زمستانش برای من رنگی دیگری داشت...متن مخصوص اولین روز زمستانش..و محمد صالح اعلایِ جان.

 

" سلام ...سلام ای شب های سکوت ..

سلام بنفشه های خُفته زیرِ برف ها ..

من آرام آرام حرف می زنم...تا مبادا خواب دیرگاه کبوتران را بر آشوبم...

من آرام آرام از زمستان می گویم ....مبادا صدایم فراتر رود از صدای سوختنِ توده های هیزم در پیت های حلبی.. در کنار بساطِ شب.

بگذار عاشقانه ها دراین سرما جاری شوند..

بگذار این بُخار بر آمده از سینه ها مه نباشد... گره باشد... که بگویم....دوستش دارم....و بگوید دوستم دارد.

خوشا عاشق...عاشقان...عاشقانه های زمستان...

خوشا شال گردنِ یادگاریِ آقا جان..

خوشا داغی لب سوزِ یک جُرعه چای در فنجانِ کنار پنجره ..

خوشا پنجره های نَم زده که سَر انگشتان منتظر بر آن نقش پنج های وارونه می کشند..

و از پشت آن باغچه ی خالی را می بینند که بهار را صدا میزند..

زمستان آمد...قدمش مبارک ..

اسپند دود می کنیم مبادا چشم بخورند این شب های قصه های دراز..

این شب های خاطره بازی های دور...شب های امیدواری های نزدیک...

هرچند سرد است...خورشید بی حوصله است...

درست است که شمعدانی ها خواب بهار خواب ها را می بینند...

درست است که آهوهای دشت کُنجی خزیده اند..

اما همین ها خوب است.همین ها امید است...

تعبیر خواب های عاشقانه است که روزی -دوستت دارم- تنها حرف جهان باشد...

همین که زمستان آمده یعنی بهار هم می رسد..بهار را هم پاگشا می کنیم..

یعنی درست از همین فردا صبح روشنی افزون می شود در روز و روزگارِ ما ..

پس مبارکمان باد این زمستان...

به تاریخ زمستان یک هزار و سیصد و نود پنجِ خورشیدی "

...

( نارنجی نوشت ) 

 

 

برویم سیدمهدی آش بخوریم

 

از اکبرمشتی بستنی می‌خریم و به سر پل تجریش نرسیده تمامش را خورده‌ایم...سر این‌که آش سدمهدی اول بازارچه‌ی تجریش همان سیدمهدی اصلی است یا آش سدمهدی نرسیده به تجریش اصل جنس است، حرف می‌زنیم.

می‌گویم: «احمدرضا احمدی توی فیلم مستند زندگی‌اش می‌گوید توی جوانی که می‌خواسته شاعر شود خودش را با پابلو نرودا مقایسه می‌کرده، بعد انقلاب می‌شود و او بی‌پول. برای همین آجیل‌فروشی و بستنی فروشی می‌زند. بعد می‌گوید اول خودم را با پابلو نرودا مقایسه می‌کردم بعد مجبور شدم خودم را با اکبرمشتی مقایسه کنم

چیزی نمی‌گوید.

می‌گویم: «حالا حکایت ماست

یک کاسه آش در دست می‌نشینیم روی نیمکتی در خیابان ولیعصر، کمی پایین‌تر از زعفرانیه.

می‌گوید: «آشش خوبه

- «آش نیکوصفت میدان انقلاب چی؟»

: «خوبه

- «آش رشته‌ی بام تهران چی؟»

: «خوبه

هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم حضور یک آدم در یک خیابان، خیابانی به این بلندی، بتواند این‌قدر حال آدم را خوب کند.

آشش را تمام کرده. قاشق را توی دهانم نگذاشته بهش می‌گویم: «می‌دانی ولیعصر بلندترین خیابان خاورمیانه است؟»

- «می‌دانی چندتا چنار داشته؟ یک جایی خواندم یادم نیست.» من هم یادم نیست. ادامه می‌دهد: «یک جایی خوانده بودم. درست یادم نیست... صدتا هزارتا ده هزارتا. چه فرقی دارد؟ حالا از آن همه چنار همین‌ها مانده

: «شب‌هایی که می‌آیم پیاده‌روی، آدم‌های شهرداری را می‌بینم که نیمه‌شبی افتاده‌اند به جان چنارها و یکی یکی دارند کم‌شان می‌کنند

- «از کجا؟»

: «از خیابان ولی‌عصر، از تهران، از حافظه‌ی شهری ما

کاسه‌ی خالی آش را می‌دهد دست من و می‌گوید: «یادت است وقتی ولی‌عصر یک‌طرفه رو به بالا شد، می‌گفتی آب که سر بالا برود قورباغه ابوعطا می‌خواند؟» و بعد می‌خندد.

کاسه‌های آش را می‌اندازم توی سطل و دوباره روی نیمکت می‌نشینم... روی صورتش لبخند هنوز محو نشده.... فکر می‌کنم الان در گوشه و کنار خاورمیانه مثل همیشه جنگ است. ...شاید همین لحظه جایی در خاورمیانه بمبی منفجر شود... شاید یک نفر را دارند ترور می‌کنند.... شاید دارند به کسی ت-جاوز می‌کنند... شاید کسی دارد در سلول انفرادی‌اش را برای خدا می‌داند چندمین بار با مشت می‌کوبد... شاید پدری در همین لحظه با کمربند افتاده به جان بچه‌اش... شاید عروسی است... شاید ختنه‌سوران است... شاید حکومت نظامی است... شاید کسی خودش را از درختی می‌آویزد... شاید پلی را افتتاح می‌کنند که قرار است منفجر شود.... شاید سدی را آبگیری می‌کنند که روستایی را سیل ببرد.... شاید کسی کتاب‌هایش را دارد جایی چال می‌کند... کسی جفت بچه‌اش را چال می‌کند تا آل نبرد... چشم‌هام را می‌بندم... به هیچ چیز فکر نمی‌کنم... می‌روم بالا، آن بالا بالاها، در آسمان هفتم، پایم را می‌اندازم روی پام، و به این نمایش چشم می‌دوزم.... خودم را می‌بینم در بلندترین خیابان خاورمیانه که هزاران سال است گذر هیچ پیامبری بهش نیفتاده روی نیمکتی نشسته‌ام، خودم را می‌بینم که آش رشته می‌خورم و به دختری نگاه می‌کنم که وقتی حرف می‌زند صورتش به خنده باز می‌شود .

صدا : پوریا عالمی 

کلیک

( نارنجی نوشت ) 

  

ابراهیم و مرجان

بعد دست هاش را آورد جلوی صورتم و تقریبا فریاد زد: "مزخرف می گی ابراهیم. خودتم می دونی داری مزخرف می گی. " و یک لحظه در همان حالت سکوت کرد... انگار منتظر قطره اشکی بود که روی گونه ی چپش لغزید... نگاهش کردم؛ هنوز هم قوی ترین دختری بود که تا به حال دیده بودم، حتی با یک قطره اشک روی گونه ی چپش... گفت:" خوب نگاه کن. خوب به این دستا نگاه کن. فاجعه اینجاس... فاجعه این دستاییه که تو داری پس می زنی ابراهیم... فاجعه این نیست که ما نمی تونیم برای همیشه با هم بمونیم؛ فاجعه اینه که تو می دونی چند سال دیگه دستای زنی روی تنت سُر می خورن که حتی نصف اون قدری که من دوست دارم، دوست نداره و بازم این دستا رو پس می زنی... فاجعه منم ابراهیم، فاجعه تویی، نه اون چیزی که الان ازش می ترسی"......

عرق كرده ام... پتو را از روي خودم كنار مي زنم و به این فکر می کنم که چرا نمی توانم از شرِّ این کابوس ها رها شوم.

...داشتم نگاه می کردم به دستاش، به انگشتهای کشیده و رگهای سبز و آبی متورم از شدت هیجان... خوب می دانستم که راست می گفت... باید همان جا لب هایش را می بوسیدم... به جایش اما دستهایش را توی دستهایم گرفتم و بوسیدم و گفتم: " این چیزی که بین ماست مثل یه بمب ساعتی می مونه ... نمی دونم کِی، ولی بالاخره می تَرکه مرجان... می ترکه و تیکه تیکه مون می کنه و تا آخر عمرمون باید دنبال تیکه هامون بگردیم". صدام به وضوح می لرزید.... گفتم: "من این راهو یه بار قبلا رفتم مرجان، من می دونم آخرِ این راه چی انتظارمونو می کشه، من از آخرش می ترسم مرجان "...

فکر می کنم بهتر است بلند شوم یک لیوان آب بخورم.... تقصیر خودم هست... من خودآزاری دارم... عادت به یادآوری مریض گونه ی خاطرات آزار دهنده، در آرام ترین ساعات شبانه روز.

... دستهایش را از توی دستهام کشید... سایه بان جلوی ماشین را پایین داد و زیر چشمهایش را توی آینه تمیز کرد... بعد رژ لبش را در آورد روی لب هایش مالید... همان لب هایی که باید می بوسیدم... به چشمهایش توی آینه خیره شد و گفت: " عشق با همه ی قشنگیش یه بدی ِ خیلی بزرگ داره ابراهیم... اینکه آدمو زیادی صبور می کنه... آدم چیزایی رو تحمل میکنه، تن به چیزایی می ده که بعدها وقتی بهشون فکر می کنه باورش نمیشه که اون آدم خودش بوده.... من اما نمی ذارم این بلا سرم بیاد... آخری وجود نداره ابراهیم... آخرش همینجاس... توی همین ماشین... این بازی رو من شروع کردم، خودمم تمومش می کنم... دیگه لازم نیس از چیزی بترسی". حتی نگاهم نکرد... فقط در ماشین را باز کرد، دست هاش را برداشت و رفت... برای همیشه رفت...

توی تختوابم جا به جا می شوم... زنم ناله ی خفیفی می کند و دستش از روی سینه ام سُر می خورد... به چشم های بسته اش نگاه می کنم و از خودم می پرسم چقدر دوستم دارد؟ ما کنارِ هم مانده ایم، نه به این خاطر که همدیگر را دوست داریم، بلکه به این خاطر که می توانیم روزی شانزده ساعت همدیگر را تحمل کنیم... نه، دیگر خوابم نمی برد... از تختخواب بیرون می آیم... می روم کنار پنجره و سیگاری روشن می کنم... دودش را با تمام فکر های توی سرم بیرون می دهم...خودم را می بینم که با دود توی تاریکی کوچه پخش می شوم، زنم را، دستهای کشیده ی مرجان را با آن رگهای متورم آبی و سبز و عمق این فاجعه را."

کلیک